Tuesday, October 5, 2010

زندگی همین است که هست ؛ شاید هم قصه ی من

صدای بوق های کوتوله ی ماشین ها، پشت مانتوی الهه را می لرزاند و او آرام نیمی از زیبایی اش را لای روسریش گره می زد. گلگیر ماشین ها هم پس از چند لحظه ای چشمچرانی یکدفعه از کنار پاهای بلند و کشیده و از مانتو بیرون زده الهه دور می شدند. صورت الهه وسط هزاران نگاه گم شده بود؛ شایدهم وسط دود موتورسیکلت به روغن سوزی افتاده ایی که تیکه راننده اش را تا دم گوش الهه آورده بود و قارقار ، در حالی که ترکش برگشته بود و نیم نگاهی به عقب داشت، خیابان را ترک می کرد. هیزی چشمهای عابرها، آرایش صورت الهه را جر می داد و پاشنه های بلندش بیشتر و بیشتر آب می شدند.
بلاخره وقتی کوچه ی الهه اینها از دلواپسی نیامدنش در آمد که سر قرمز کبریت غلام سگدست، خودش را به کمر زبر جعبه اش مالید و آنقدر داغ شد که سیگار گوشه لب غلام را به آتش کشید. عکس الهه روی شیشه مغازه موتورسازی غلام سر خورد و انتهای کوچه پشت در خانه شان سایه شد و بعد رفت. نفهمیدم که غلام دیدتش یا نه. موتورسازی غلام به مغازه گل فروشی تکیه داده بود که حسودی بودن چند متری آنطرفتر(یعنی همان سرکوچه) را لای گلایل های بی ریخت رنگ شده، قایم می کرد. گلهایی که به قول خود مرتضی فقط واسه ی سر گور خوب بودند. مرتضی تمام روز ( بجز موقع هایی که کنار سیگار کشیدن های غلام می ایستاد و دردودلش را جای سیگار می کشید ) انتهای گلفروشی گل می پیچید و گل می پیچید. حتی موقع هایی که مشتری ایی هم نبود که بوی یخ گلها تو مغازه را توی ریه هاش فرو کند، این کار را می کرد. فکر نمی کنم کسی هم می دانست واسه کی گل می پیچید.
چند روز بعد بلاخره برگه انحصار وراثت مغازه پدر خدا بیامرز غلام سگدست میان مشتش افتاد و مغازه موتورسازی را بقیمت بگی نگی خوبی فروخت. دیشب آنروزی که محضر سر خیابان تنها شاهد امضاء کردن قولنامه مغازه غلام بود تا بلکه کوچه واسه عروسی او و الهه چشم و چراغی به خود آویزان کند، یک سبد پر از ارکیده های سپید از تو هشتی خانه الهه اینها رد شده بود.
چند سال بعد وقتی غلام خودش را مثل سیگار گوشه لبش به آتش کشید، گلایل های بی ریخت مغازه مرتضی دیگر حسادت سر کوچه بودن را لای ساقه های دراز بد قواره شان قایم نمی کردند

عباس رجب سلمانی
مهرماه 1389