درشکه ها، چلپ چلپ، کف میدان بازار کهنه را دور می زدند. چند نگاه آنطرفتر، علفهایی که از فواره های وسط میدان دور افتاده بودند ، تشنه ، زیر سنگینی باسن درشکه چیان، داشتند دم می کردند. پیرهای مسگر پهنه افکارم را چکش کاری می کردند. قدمت بازار، دست کم، دو سه عمری می شد. سه دختر سانتیمانتال با چهارمیشان که خیلی هم سانتیمانتال نبود ، تصویر درشکه ها و اسب های گوشه چشم بسته شان را از تنگه ی دیافراگم دوربینشان رد می کردند. اتوبوس حرکت کرد و من تمام تصویر آن میدان را، شاید برای همیشه، لا به لای چروکهای مغزم ، جا گذاشتم و به شهر خودم برگشتم
فردای آنروز آفتاب که روی صدای هن هن موتور سیکلت های افتاد، بیدار شدم.موبایلم که مثل همیشه عادت داشت تا صبح عین جنازه کنارم بخوابد و بقیه روز را مثل بختک به جانم بیافتد و هی زنگ بزند ، داشت ویز ویز می کرد.دستم را( مثل زمانی که می خواهی کسی را نوازش کنی ) رویش کشیدم و زیر پتو قایمش کردم. مثل بقیه ی دوباره های هر روز زندگیم، بعد از نیم ساعت و یک ساعتی کلنجار با خودم که بخوابم یا نخوابم ، خوابیده و نخوابیده، از تخت هیکل لشم را روی سرامیک کف اتاق انداختم و سمت پنجره رفتم. لبه ی پنجره تا کمرم خود را کشانده بود . کارگر هایی را دیدم که با تیرآهن به جان بولوار کنار خانه مان افتاده بودند و روی رودخانه را می پوشاندند. بلاخره داشتند بوی گند لذت دنبال کردن موش های رودخانه را از بین می بردند.پانزده، بیست سالی می شد؛ از زمانی که با توپ های پلاستیکی دولایه دنبال موش های آنجا می کریم و با توپ می زدیمشان و موشهای مفلس تا توی رودخانه تلو لو می خوردند و زیر پل رودخانه روزی هزار بار از اینکه از دست ما جان به سلامت بردند، خدا را شکر می کردند. حقش بود، رودخانه لعنتی! قاتل دهان گشاد ثوپ های دولایه من و مابقی بچه های قد و نیم قد کوچه که همه شان بجز من زن گرفتند و نیستند تا ببینند که چه جوری دارند دهانش را آسفالت می کنند. اما دلم برایش تنگ می شود؛ برای توپ های گیر کرده کنار دیوارش و قلاب گرفتن ها وسط جوش و خروش کر و کثیفش .
می خواهند به صدای بوق سلام علیک خطی های کنار بولوار، سروصدای یه بازار مدرن هم اضافه کنند و به جای منظره آشغال های شناوردر رودخانه، یه مشتی مغازه روی زمین بکارند (که به خیالشون فرقش اینه که لااقل چند تایی ازاونا لوازم آرایشی و بهداشتی می فروشن )
دوباره صدای ویز ویز موبایلم توی گوشم پرید. شماره را نمی شناختم، مثل همه کارگر های داخل بازار نو. آرام ، همه ی آن جوش و خروش موبایلم را زیر بالشم قایم کردم و مثل همه دوباره های زندگیم، دوباره باز نخوابیدم
فردای آنروز آفتاب که روی صدای هن هن موتور سیکلت های افتاد، بیدار شدم.موبایلم که مثل همیشه عادت داشت تا صبح عین جنازه کنارم بخوابد و بقیه روز را مثل بختک به جانم بیافتد و هی زنگ بزند ، داشت ویز ویز می کرد.دستم را( مثل زمانی که می خواهی کسی را نوازش کنی ) رویش کشیدم و زیر پتو قایمش کردم. مثل بقیه ی دوباره های هر روز زندگیم، بعد از نیم ساعت و یک ساعتی کلنجار با خودم که بخوابم یا نخوابم ، خوابیده و نخوابیده، از تخت هیکل لشم را روی سرامیک کف اتاق انداختم و سمت پنجره رفتم. لبه ی پنجره تا کمرم خود را کشانده بود . کارگر هایی را دیدم که با تیرآهن به جان بولوار کنار خانه مان افتاده بودند و روی رودخانه را می پوشاندند. بلاخره داشتند بوی گند لذت دنبال کردن موش های رودخانه را از بین می بردند.پانزده، بیست سالی می شد؛ از زمانی که با توپ های پلاستیکی دولایه دنبال موش های آنجا می کریم و با توپ می زدیمشان و موشهای مفلس تا توی رودخانه تلو لو می خوردند و زیر پل رودخانه روزی هزار بار از اینکه از دست ما جان به سلامت بردند، خدا را شکر می کردند. حقش بود، رودخانه لعنتی! قاتل دهان گشاد ثوپ های دولایه من و مابقی بچه های قد و نیم قد کوچه که همه شان بجز من زن گرفتند و نیستند تا ببینند که چه جوری دارند دهانش را آسفالت می کنند. اما دلم برایش تنگ می شود؛ برای توپ های گیر کرده کنار دیوارش و قلاب گرفتن ها وسط جوش و خروش کر و کثیفش .
می خواهند به صدای بوق سلام علیک خطی های کنار بولوار، سروصدای یه بازار مدرن هم اضافه کنند و به جای منظره آشغال های شناوردر رودخانه، یه مشتی مغازه روی زمین بکارند (که به خیالشون فرقش اینه که لااقل چند تایی ازاونا لوازم آرایشی و بهداشتی می فروشن )
دوباره صدای ویز ویز موبایلم توی گوشم پرید. شماره را نمی شناختم، مثل همه کارگر های داخل بازار نو. آرام ، همه ی آن جوش و خروش موبایلم را زیر بالشم قایم کردم و مثل همه دوباره های زندگیم، دوباره باز نخوابیدم
عباس رجب سلمانی
اردیبهشت 89
اردیبهشت 89
مثل همیشه خوب و دلنشین. موفق باشی کلاغکم
ReplyDeleteWelcome back! (nihaSh)
ReplyDeletemesle hameye 2barehaye zendegit,khub neveshti kalagh jun,mamnoon!
ReplyDeleteمرسی که نوشتی لذت بردم
ReplyDeleteخیلی خوشحالم نوشته هاتو اینجا می زاری.بعد از مدت ها چسبید! فضای بازار رو بسی دوست داشتم
ReplyDeleteفقط اسم مجموعه رو دوس نداشتم که اونم نظر شخصی ه.
Good Job...
شنيده بودم دنيا خيلي كوچيك اما حالا كه نوشتي حسش كردم.ژهمون ده بيست سال پيش كه گفتي من و اگه درست يادم مونده باشه ممد و ميتي و ميثم هم توي همون گنداب بامزه زندگي ها مي كرديم.
ReplyDeleteتوي همون كانال كه موش ها حال مي كردن ما هم حال مي كرديم .
اما من هميشه نگران اون بطري هايي بودم كه براي زنده موندن تلاش مي كردن، تلاش مي كردن كه لاز دست به قول خودمون آبشار فرار كنند. آخهآبشار اونا رو گرفته بود و هر چند دييقه مي كردشون زير آّ و تا مي خواستن خفه بشن ميزاشت بيان بالا تا نفس بگيرن و دوباره مي كردشون زير آب تا مثل بقيه آشغال ها اون ها هم بميرن و مثل جسد يه گوشه بيافتن و با لگد هاي آب لينور و اون ور پرت بشن.
اما آبشار غافل از اين بود كه اونها از هواي گند اون كانال نفس نمي گرفتن و هواشون و از قلب خودشون ميگرفتن وتا ابد هم كه برن زير آب باز هم زنده مي مونن مگر اينكه يكي قلب اونا رو بشكنه و بي هوا شون بكنه.
به خاطر اين ميگوم دنيا كوچيك كه شايد همون آشغالي رو كه من براش داستان ساختم رو تو هم ديد و داستانشو شنيدي يا همون موشي رو كه تو ترسونده بودي اومده باشه پيش من و گله تو رو كرده باشه و شايد با اون توپي كه من گل خرده بودم و شوت شده بود تو كانال تا ما كلي به آب فحش بديم تو باهاش گل زدي و كلي آب و بوس كردي كه اين توپ رو برات آورده. شايد هم اون روزي كه ميتي داشت تو آب جيش ميكرد تو هم پاهات و بالا زده بودي تا توي آب خنك بشي و كشتي كاغذي سوار بر كف هاي آب و تماشا كني.
اما خيلي خوب شد نوشتي كه تا دهنئ كودكي مون و آسفالت نكردن يك بار ديگعه يادش بيافتيم و وبدونيم كه دنيا خلي كوچيكه.
البته كودكي هم مثل او بطري خالي اي است كه از تو قلب خودش نفس ميكشه و تا كسي قلب اون و نشكنه نمي تونه بكشدش تا دهنش رو آسفالت بكنه
khob bod abbas faghat ziad partam kardi invar o onvar dost dashtam ye kam bishtar to on bazar mimondi
ReplyDeletehesabe zaman kollan hesabesh az man jodast vali fekr konam ye do sali mishe tu bloget nayomade boodam, che ba ehsas neveshti kholli be delam neshast
ReplyDeletemobarak bashe weblog.
ReplyDeletedobare khandidam ba dobarehayat,movafagh bashi.
همونطور که انتظار داشتم خوب بود، خوب بود و بوی بچگی میداد خوب بود و منو به یاد این دوباره های خوب و بد هر روزه ام می انداخت...راستی به جای خوب از چه کلمه های دیگه ای میشه استفاده کرد؟
ReplyDeleteامروز دوباره اومدم تو خلوتت ببینم چیز جدیدی نوشتی که یه کم به قول خودت "نقدش کنم" که دیدم چیزی نبود ولی اون مطلبی که اونروز خوندم رو دوباره خوندم
ReplyDeleteراستی فیلم هایی که دوست داری رو اکثریتش رو من هم دوست دارم به خصوص ترومن شو رو
بازم بنویس
اگه دوست داشتی به این جا هم یه سری بزن http://www.mohsenemadi.com/
از لطفت که آمدی و نظرت را گفتی و به جا هم بود متشکرم دوست عزیز /سید محمد حسینی باغسنگانی / www.sedakon.persianblog.ir
ReplyDelete