Sunday, May 30, 2010

خصوصی

بیش از صد نفس توی اتوبوس چپیده بودند و سر اپسیلون اکسیژن مانده ی داخل آنجا، هول می زدند. دماغ من هم آن وسط ها، به واسطه کالیبر بزرگ لوله اش، قبراق و چاق نفس می کشید. لا به لای مغز خسته و کوفته ام، فقط عکس چند تا تراکت بود که فردای آنروز می خواستم چاپشان کنم. روی دیوارهای محله و شیشه های مغازه ها، جایی بود که بساط کاسبی ما هم پهن می شد. کاسبی ما هم عجیب بود؛ یا با تجدید شدن یکی از بچه های محل شروع می شد یا با تصمیم عجیب و غریب یکی که می خواست تا قلب دانشگاه بتازد. کار ما هم قبلا ها همین بود که بلکه صدقه سر کلنجاررفتن با چند تا خنگ و چولمن، یک پول قلمبه ای هم روانه ی کیف پول ما بشود. نمی دانم شانس من بودیا نه که همه اینروزها اگر تیزهوش نبودند، لا اقل باهوش بودند. دست کم می شد از توی روزنامه ها و رادیوتلویزیون فهمید که همه یا دکترشده اند یا مهندس ؛ مگر اینکه خلافش ثابت می شد. اسکناس ها کم کم داشتند دست از سر جیب هایم بر می داشتند. پول شهریه دانشگاه هم که پتک شده بود و هرزگاهی از طرف امور مالی دانشگاه توی سر من می خورد
لحظه به لحظه فشار بیشتر می شد. انگار هر ایستگاه که می ایستادیم، صد نفر دیگه هم سوار می شدند. حالا می توانستم بفهمم که این گوسفند های بیچاره توی آن وانت ها چه می کشند. خوش به حالشان که لااقل نمی دانند بزودی قربانی می شوند. شاید هم می دانند! اما نه باز هم خوش به حالشان . چون اگر هم یکی از آنها، مثل من بداند، قدرت حرکتی ، جنبشی، چیزی ندارد.
خلاصه خوش به حالشان . خوش به حال آنهایی که نشسته اند ته اتوبوس و امثال من را نگاه می کنند که دو دستی به میله ها چسبیده اند؛ مثل عزراییل بالای سر نشسته ها ایستاده اند که تا بلند شوند جایشان را بگیرند. جای شکرش باقیست که مثل گوسفندها، کسی جانشان را نمی گیرند. شاید هم می گیرد. فقط خدا می داند
این خانمهای متشخص که مثل همیشه در اتوبوس هم مقدم هستند هم داستانی دارند. خدا هم انشاء الله این دو چشم هیز را از بعضی ها نگیرد. جوری به جلو نگاه می کنند که انگار کسی دارد تمام لحظه های خوش زندگیشان را برایشان یکجا به تصویر می کشد. مات و مبهوت ، گیج و ویج ؛ کم مانده آب آویزان شود از لب و لوچه شان
این خیال داشت فکرم را می خورد که ناگهان فهمیدم آرنج بقل دستیم توی سرم خورده. آقا ببخشید، عذر می خوام. خب باز هم جای شکرش باقی بود که توی سرم خورد؛ جای دیگری نخورد. این بار که فس اتوبوس دم ایستگاه محله مان در رفت همه آن تراکت ها ، پول شهریه و گوسفندها را یک جا ول کردم و کشان کشان خود را از وسط دالان مرگ بیرون کشیدم
اتوبوس که حرکت کرد فهمیدم همه ی زندگی من را هم با خود برده.فردای آنروز تراکت های من روی دیوار مثل همیشه نبود؛ روی آنها نوشته شده بود : یک کیف پول حاوی مدارک شخصی گم شده، از یابنده تقاضا می شود با شماره تلفن ذیل تماس حاصل کرده و مژدگان دریافت کند

عباس رجب سلمانی
خرداد 1389


2 comments:

  1. ...Hey there Bierdo...o...O...so happy to 30 ya writin' out 'gain...nice touch n nicer strokes o' pen or keyboard...keep da spirit n a pair o' scissors as well;-)...cheers n carpe diem...

    ReplyDelete
  2. نقطه شروع و پايان عال بود از همن هايي كه من دوس دارم ولي دوست داشتم توي اتوبوس بيشتر طول ميكشيد شايد يه چنتا ايستگاه دير تر پياده ميشدي اتوبوس ميرفت پايين تر سوژه هاي بهتري مي ديدي ولي انتخاب متن اتوبوس خيلي خوب بود. ايندفه سوار اتوبوس شدي دير تر پياده شو.

    ReplyDelete